کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

هویج...

خاطره ی زیر رو آقا سعید گل فرستاده...اگه اشتباه نکنم سعید سبزی بزرگه...



ادامه مطلب ...

نگاه مظلوم...

داشتیم درمورد نرم افزار مورد نیاز نمایشگاه صحبت میکردم


ادامه مطلب ...

دبیر ضایع می شود

امروز تو تالار منتظر اعلام تقدیر تازه وارد بودیم...

ادامه مطلب ...

یه خاطره

داشتم تو وبلاگ چرخ میزدم با این پست قدیمیم مواجه شدم:

نگران

به تاریخش دقت کنید...

این پست الان تو این همه پستی که درمورد فجر نوشته میشه، جایی نداره

خداروشکر اوضاع از نظر پست گذاری و توجه بچه ها به نقد فیلم هایی که میبینن خوبه

شکور...

پیشنهادی از موسوی

موسوی به من گفت که این پست رو بذارم

قبلا هم این کارو در قابل شماره تماس انجام دادم که استقبال شد

اینجا یه سری اطلاعات به من بدید

شاید تو بخش «اعضای کانون» هم ازشون استفاده کردم

اول که خودتون رو با مشخصات کامل معرفی کنید

و بعدش بنویسید که:

هدفتون از حضور تو کانون

زمان شروع فعالیت

فعالیت سابق

و یه سری مطلب که دوس دارید تو این حیطه نگاشته بشه

شاید عین مطالبتون تو پیج مربوط به اعضای کانون تو قسمت خودتون در وبلاگ کانون ماندگار بشه


شکورم


سعید سبزی بزرگوار

سعید سبزی یکی از اعضای قدیم کانونه که وقتی من تازه اومده بودم دانشگاه، ارشد میخوند...

الان دانشجوی دکترای همین دانشگاهه ولی با اینکه چند بار با هم حرف زدیم و گفته که چقد دوس داره بیاد کانون، مشغله های آقای دکتر اجازه نمیدن...

و بالاخره اولین جملات سعید سبزی عزیز تو وبلاگ کانون

وبلاگی که وقتی سعید بود، نبود و حالا که هست، سعید نیست





سلام

سوم بهمن ماه با عباس شکوری در جلوی پله های کتابخانه مرکزی دانشگاه ملاقاتی روی داد و گفت و شنودی انجام شد، ملاقاتی از جنس سالهای نه چندان دور و گفت و شنودی از تبار امروز. گفت یادمان نمی کنی گفتم مشغله ام زیاد است شرمنده ام. گفت به وبلاگ سر می زنی؟ گفتم چهار بار. گفت قلمی بدوان و کاغذی سیاه کن تا حضورت را ببینیم. گفتم چشم.

مگر می شود خاطره پرونده هاوانا، روز سوم، پابرهنه در بهشت، به همین سادگی، کنعان، مرد سیندرلایی، بزرگداشت آن مرد همیشه در یاد رسول ملاقلی پور و مجید مجیدی و غیره را فراموش کرد.
ما دل گرو گذاشته ایم.
در مورد اصغر فرهادی هم فقط وقت کردید شهر زیبا را دوباره ببینید.
این حقیر سعید

خاطرات: خانومی از عهد عتیق - بذرپاچ - دلیاری خندان - فلاح هنرمند

من بودم و فرامرزی و دلیاری و اشکان و شالیکار و بذرپاچ و زین ال و فلاح و خانم ها ترابی و پیروزبخت و جهانی پور

که خانم عاطفه رضایی عادل تشریف آوردن (اصلاح: خانم آرزو رضایی عادل)

خانم عادل؛ ترم دوم دبیری من در سال اول و ترم اول دبیری خانم ترکمان تو سال دوم برای کانون فیلم زحمت کشیدن

تشریف آوردن و مقابل سوالای ما درمورد دورانی که دیده بودن گفتن...

ایشون تو دانشگاه شهید بهشتی ریاضیات میخوندن و الان در دانشگاه تهران در ادامه ی رشته شون زبان روسی میخونن!!

احتمالا خوندن زبان روسی نیاز به یه مقدمه ی ریاضیاتی داره...



در حین صحبت با خانم عادل؛ دوستان لطف میکردن و حامد بهداد؛ اسطوره ی زندگی بذرپاچ رو مورد لطف و عنایت خودشون قرار میدادن...که آثارش با خلاقیت عجیب اشکان منجر شد به تغییر شکل بهداد تو عکسی که روی دیوار هست


تو این حال فلاح هم داشت کار خودش رو میکرد که بعدا رفتیم دیدیم که چه گلی کاشته و دمش گرم


آخرشم با خانم عادل و دسته گل فلاح یه سری عکس گرفتیم و خداحافظ





شکورم

شرحی بر مرد روزهای انتخابات




من وفایی ام... این عکس رو روز اکران اینک بهشت  انداختم این عکس باید در حافظه تاریخی وبلاگ
 جاودانه بشه هزاران واژه و عنوان براش توی ذهن دارم ولی می خوام برای عنوانش شماها هم کمک کنید که...

باز هم گذشتگان

چند روز پیش من و شالیکار نشسته بودیم تو کانون که یهو آقای عفتی سرش رو آورد داخل...

من دقت کردم دیدم که عفتی نیست که .... کوهستانی اصلیه خودمونه...برای دو هفته از سوئد برگشته و قرار شد که یه روز بیاد تو کانون باهم چایی بخوریم


بعد از سه سال و نیم هم یهو دیدیم که خانم آرزو رضایی عادل که آخرین روزهای حضورشون تو کانون تو سال دوم کانون بود هم تو یکی از پست های قبلی یه نظر دادن...کلی اصرار کردم تا قبول کردن که ایشون هم بیان تو کانون چایی بخوریم...

از اعضای خیلی قدیم...


من نمیدونم چرا اینقد دارم قدیمی ها رو میبینم...

شکور کهنسال

دیدار گذشتگان

امروز دوتا از قدیمی های کانون اومده بودن به کانون سربزنن 

بسی خوشحال شدیم 

محمد شفیعی (البت پدر بزرگوار کانون تاترن)

طه زارعی  

خوش بودیم و از دوران رضاخان چکمه پوش خاطره گفتیم  

ظهر هم از یکی از قدیمی های کانون تاتر و کانون فیلم و عکس خداحافظی کردیم 

شادی قاهری 

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد 

 

شکورم

خاطرات کانون: مژده بشیری

این خاطره شاید به معنای واقعی، کانونی نباشه، ولی خاطره ایه که 7-8تا از بچه های کانون توش بودن و همین امروز اتفاق افتاد

خانم مژده بشیری، عضو قدیمی و فعال و خوب کانون، یه یه ماهی هست که به خاطر مشکلاتی که برای کمرشون پیش اومده، نه تنها نتونستن به کانون سر بزنن بلکه حتی فکر کنم که مجبور به حذف ترم شدن

دیروز ایشون عمل جراحی داشتن که ایشالا فردا مرخص میشن

یه سری از بچه های کانون تصمیم گرفتیم که با هم بریم عیادت

سری اول از بچه ها من بودم و فرامرزی و فینی زاده و خانم شاهتوری و از اعضای قدیم، امین نوری و دوستش، آقای کوشا

طبق روال معمول با شوخی و خنده داشتیم میرفتیم سمت بیمارستان (خوب میدونستیم که عمل خوب بوده و مشکلی خداروشکر پیش نیومده)

تو آسانسور علاوه بر ما یه آقای مسنی هم بود که بی توجه به حرفای ما منتظر رسیدن به مقصدش بود

تو آسانسور با شوخی و خنده سر طبقه و بخشی که باید میرفتیم بحث شده بود

امین میگفت بخش شش، طبقه نه

فینی میگفت نه بابا طبقه نه بخش سه قسمت قلب

شاهتوری میگفت مگه بخش شش طبقه ی سه نبود؟

من میگفتم باس بریم بخش کودکان

فرامرزی میگفت که بابا بخش شش نه، بخش شُش

من گفتم آخرشم میریم پشت بوم میبینیم که یه آلونک درست کردن سردرش هم نوشتن: محل نگهداری خانم بشیری

یهو اون آقا یه نگاهی کرد به ما و از آسانسور پیاده شد

ما هم همراش پیاده شدیم

همگی درحال چک و چونه زدن داشتیم تابلوی روبرومون رو نگاه میکردیم که بالاخره محل بستری شدن خانم بشیری رو رصد کنیم که یهو اون آقا برگشت گفت: بفرمایید از این طرفه!!!

همگی ساکت شدیم

ادامه داد که: بفرمایید...من پدرشم...

.

.

.

مث میت سفید شدیم...

 

شکور

 

خاطرات: حسین فلاح + سالاد الویه

سرم شلوغ بود

یادم نیست چرا فقط میدونم که باس تو کانکس می موندم

به شدت هم نگران بودم برای اینکه شب رو چجوری باس شکمم رو پر کنم

فلاح داشت میرفت خوابگاه، کارت غذام رو دادم که برای من هم غذا بگیره

از قضا شب یه غذای توپی به تورمون خورد و اصلا نرفتم پی کارت و غذایی که قرار بود حسین فلاح برام بگیره

فردا داشتم میرفتم به سمت دانشگاه

حسین فلاح زنگ زد بهم گفت کجایی

گفتم دارم میرسم به دانشکده حقوق، کارتم رو میخوام

گفت منتظرتم

رسیدم بهش...کارتم رو داد، تشکر کردم و میخواستم برم که دست کرد تو کیفش و یه بسته سالاد الویه درآورد بهم داد و گفت:

بیا اینم شامت!!!!!!!!!!

من نمیدونم اگه غذای دیشب مثلا قیمه بود، آش هم داشت، با دکتر کاظمی هم در حال صحبت بودم، بهو فلاح میخواست کاری که بهش سپرده بودم رو انجام بده، چه نقطه ی پر رنگ تری تو خاطرات کانونی ایجاد میشد

 

شکور

خاطرات: دختر

تو خوابگاه بودم

فکر میکنم مهرماه سال 86 بود

یهو خانم ترکمان (دبیر سال دوم کانون) باهام تماس گرفت

گفتن که: آقای شکوری، یه خانومی اومده میگه میخواد کلی تو کانون فیلم فعالیت کنه و کلی کار جدید میخواد انجام بده و این حرفا

خواب آلود بودم

ازین چیزا خیلی شنیده بودم

اتفاقا همین دو ماه پیش بود که یه سری عضو که ازین حرفا زده بودن، دیگه رفته بودن و خبری ازشون نبود

به خانم ترکمان گفتم که

باشه باشه، ولی خوب خانوم، ازین حرفا کم نشنیدیم ها...ما که حسن ظن داریم ولی شما هم اینقد ذوق نکنید که یهو بخوره تو ذوقتون (آخه تو بحران نیرو بودیم اون زمون)

خانم ترکمان گفتن که : فکر کنم این یکی فرق داره

خیلی حرفای جالبی میزنه، از قبل از دانشگاه دنبال این کارا بوده و این حرفا، اگه ممکنه بیاید باهاشون صحبت کنید ببینیم چی میشه

من بازم خواب آلود گفتم...من که نمیگم کمک نمیکنم، فقط میگم ذوق نکنید...میام حرف بزنم

روز بعدش با اون خانوم تو کانکس کانون فیلم ملاقات کردم

اسم و فامیلش بود...الهه وفایی

 


شکورم

خاطرات: بازیگر مصمم

چند هفته ای از تاسیس کانون نگذشته بود

تو خوابگاه نشسته بودم که یهو یکی در زد

در رو باز کردم

یه بنده خدایی با یه عینک تقریبا ته استکانی، هیکل نسبتا گوشتی، موهای نسبتا بلند لخت که تا زیر گوشش آویزون شده بود با یه لبخند ملیح و لحن عجیب بهم گفت...شما آقای شکوری هستید؟

فقط چند هفته بود که کانون روتاسیس کرده بودم

وحشتناک بود

حتی نمایش اولین فیلم هم کنسل شده بود

داشتم زیر بار مشکلات نمایش یه فیلم معمولی تو دانشگاه کمرم میشکست

برا همین دغدغه های کانون فیلم چیزایی بود که الان گفتنش واقعا خنده داره

گفتم بله بفرمایید

گفت: شما دبیر کانون فیلم دانشگاهید؟

لبخند زدم گفتم...آره حاجی بوگو..

بدون هیچ مقدمه ای گفت: میخوام بازیگر شم!!!!!!!!!!

یکم جا خوردم، خنده ام گرفت...گفتم: خوب برو دو سال دیگه بیا فیلم بسازیم چون الان واقعا اوضاع طوریه که نمیشه فیلم ساخت

ولی اون بند خدا نرفت...اومد کانون و دقیقا دو سال بعد تو اولین فیلمم، اولین بازیش رو کرد

اسمش بود: مصطفی عطارپور


شکورم

خاطرات کانون

همونطور که خانم جهانی پور گفتن خیلی خوبه که خاطرات کانونیمون رو بنویسم

البته من از یه سال پیش دارم این کارو میکنم و میتونید تو وبلاگ بعضیشون رو بخونید

ولی امیدوارم که این قضیه برای بچه های دیگه هم رخ بده


عرض کنم یه سری از خاطرات باحال من از سبک صحبت و جملات خاصی که عطار میگه

عطار جملات قصار هم میگه

یکی از جملات قصارش وقتی بود که فهمید امید صفایی ترمیناتور رو ندیده

امید گفت: من تا حالا ترمیناتور رو ندیدم...

عطار در حالتی که خیلی تعجب کرده بود با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:

فلان...(این کلمه رو یادم نیست ولی شما بگیرید مثلا ای کوته فکر...!) ترمیناتور رو که نمیبینن...ترمیناتور رو دوباره میبینن


شکورم

چنین داد پاسخ که تهمینه ام....

می دونستم که کانون به داشتن اعضای امسالش از قدیم گرفته تا بر و بچه های با صفای جدید افتخار می کنه امروز اما یه چیزی شنیدم که کاملا مطمئن شدم:


یکی از بچه های کانون که خیلی بی ادعا و خیلی کار راه انداز و موثره متاسفانه در حین خدمت مقدس کانونی دچار سانحه شده


به گفته یک منبع آگاه "تهمینه سلیمیان عزیز" دیروز هنگامیکه "به تنهایی"،تکرار می کنم؛دقت شود,"به تنهایی" در  حال رفتن به سمت دانشکده بهداشت بود (برای پوستر آفریقا) در مقابل تالار ابوریحان زمین بدی می خوره و برای مداوا به بیمارستان طالقانی منتقل می شود.حال عمومی وی  مطلوب گزارش شده


خیلی خیلی ناراحت کنندس

همه بچه های کانون از شنیدنش متاثر شدن

و جدی جدی همه یادشون خواهد موند این همه زحمتای خانوم سلیمیان رو



تهمینه جان کانون و کانونی به شدت خوشحاله که حالت خوبه و فردا می بینتت


وفایی و همه بچه های کانون

درمورد منشی محترم کانون

من میخوام ابراز خوشحالی کنم از وجود خانم محمدی نزاد

من امروز که اومدم کانون دیدم تک و تنها دارن آرشیو رو مرتب میکنن

هم آرشیو رو انجام دادن

هم تو جلسه ی دکتر کاظمی بودن

هم جلسه ی دیروز رو هماهنگ کردن

هم تو جلسه ی دکتر سمنون بودن

امروز هم برای تمرین بروکراسی با من اومدن

سر جریان بلیط ها هم با خانم وفایی توسینما فلسطین بودن

تو پروژه ی ریجکت هم بودن

خیلی هم زیاد تو کانکسن

خیلی هم زیاد تو وبلاگن

و کلا من امروز یاد جوونیام افتادم

ایشون دارن حتی به نصف فعال بودن من هم نزدیک میشن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شکور فرتوت

به بروکراسی خوش اومدید

سلام

بلیطی برای جشنواره فجر نداریم

به همین سادگی

البته بر اساس همون تصمیمی که بچه های کانون گرفتن.... یادتون هست که

ولی جالب اینه که این اتفاق (یعنی اونچه گفته بودیم ایشالا رخ نمیده) به شکلی بسیار عجیب، طاقت فرسا، مضحک و پر هزینه رخ داد

چهار عضو کانون به شدت درگیر شده بودن تا اینکه این پاسخ قابل پیش بینی بد صادر شد

نمیدونید چه دوندگی هایی رخ داد

از دویدن های مستمر دنبال کارپرداز تا به موقع رسوندن پول به محل خرید و کلی مصیبت دیگه که ای کاش برای اثبات اینکه مرغ یه پا داره،  انجام نمیشد

البت تجربه ی بسیار خوبی بود برای اعضای جدیدی که میخواستن بفهمن بروکراسی یعنی چی

البت چیزایی که امروز شما رو به حد مرگ متعجب کرد برای ما خاطره س اونم تکراری

از همین جا با کمال افتخار به دوستانی که از این تجربه ی گرانقدر استفاده بردند عرض میکنم: به بروکراسی خوش اومدید

 

امضا:

خسته

بازمیگردیم

به اطلاع همه ی دوستداران ره آورد سفر مشهد، که من رو میخوان از این که هستم کچل تر کنن میرساند، آقا ازونجاییکه هرچی زور زدم نتونستم قسمتی از ضریح رو بیارم و هیچ خادمی هم نپذیرفت که به عنوان سوغاتی همرام بیاد، به پیشنهاد عموتون، عطار، در یک حرکت نمادین، برای پاسخ دادن به درخواست آن دست از دوستان کانونی که تقاضای سوغات داشتن، سوغاتی برای کانون تهیه گردید که زین پس میتونید روی میز کانون ببینیدش.

شکور

سنه 1389

والسلام علیکم و رحمت ا... و برکاته

قاط میزنـــــــــــــــــــــــــیم

من که بستنم به تخت هم افاقه نکرد، در ترک مخدر المواد الافیون، کانون فیلم؛ ناتوان گشته، بی موزه ی میکاییلی، دل به جوی مولیان زدم و اینک خویش را در وبلاگ آن بزرگ مجمع می یابم

اما بعد

در خبر آمده که صلاه ظهر، در اجلاس سران کانون، چه بسیار فضیلت ها که جناب مستطاب نعیمی در صرف و نحو و تقسیم نقوش ،دُرفشان، ساطع نمودند که:

چی میگم

چی میگی

چی میگه

بر دوش خویش بار سپاس از تمامی یاوران آن سرور گرام دیدم:

چی میگیم

چی میگید

چویگولنزنج

 

آن بزرگ شیرزن تاریخ هنر، مصدّر الاحوال، مدیر المجالس، حاجیه خانم وفایی (دامنش پر برکات باد)، فرموده کردند که وبلاگ را وقعی بنهیم و بر ورطه ی طرح های هفته ی بسی گرانقدر فرهنگ، گذری کنیم

القصه:

1- پیشنهاد میکنم که علاوه بر فیلمای کوتاه من( تازه وارد، من و تو و کلی احمق دیگه و یک روز از روزهای ترم هشت) و فیلم امید(ریجکت) فیلمایی از خانم کوزه چیان، آقای نمازی و خانم لطیف پور هم پخش بشه

اینطوری 5تا کارگردان از کانون اسمشون میاد

2- چنانچه خودتون صلاح میدونید میتونید برای مستحکم کردن بیشتر روابط، فیلمهای «آن روز» و «آنها» رو هم از من پخش کنید که برای مراسم دفن شهدای دانشگاه ساختم و تو دانشگاه اول شدن. خودم خیلی دوسشون دارما، نگاه کنید نظر بدید

میتونه کمک کنه

ولی خودم تاکیدی ندارم

3- خواهش میکنم اگه بچه ها مشکلی ندارن و امور فرهنگی هم اجازه میده، اکران ها روز 13آذر باشه که منم باشم

4- من میتونم برای اینکه شاید آقای تقدیر (از اعضای قدیمی و متخصص کانون) هم بخواد کلاس رضویان،پوریا و معیریان رو بیاد، با توجه به فارغ التحصیل شدنشون، باهاشون تماس بگیرم؟

 

سخن کوتاه:

من آنچه شرط بلاغست با تو میگویم...[1]

 

آن محرم اخبار الهی، پیر عرصه عرفان، گویی که سرّی از اسرار مجهول عالم بالا بر او مکشوف گشته،  سر از جیب تفحص کائنات بیرون کشیده، فریاد برآورد که:

چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی میییییییییییییییییییگه...

 

 

در عطش کانون، سوزان

شکورِ مضطر



[1] دفتر سوم از فی مستدرک الکانون الفیلم، شیخ ابوشکور قمی